محل تبلیغات شما



البته همیشه میگم به قول"یه دوستم"یا یکی از "رفقام"ولی حقیقتش اینه که به قول حشمت فردوس من اصلا اوسایی نداشتم که این حرفا رو بهم بگه.همش حرف خودم بوده ولی چون مردم حرفا رو به نقل قول یکی دیگه بیشتر بهش توجه میکنن تا حرف خودت .منم همیشه میگفتم بقول اوساااام


*دکتر شهرام پازوکی*
عضو هیئت علمی مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران:

دو واقعیت در فقر فرهنگی مردم!

چارلی چاپلین : 
من هر قدر با کار طنز، کوشش کردم تا مردم " بفهمند" 
اما آنها فقط " خندیدند !!! !

امام سجاد (ع) : 
پدرم با برترین مردان زمان خویش در خون غلطید تا مردم " بفهمند" اما آنان فقط" گریه کردند!!! !


نقل میکنند که روزی برای سلطان سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
 سلطان فرمود:
 در این کله پاچه اندرزها نهفته است.

سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:
برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.

وزير اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند.!

✍آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :

گاهی انسان یک دعاهایی میکند که به صلاحش نیست. آن حاجت را در دنیا به او نمیدهند، ولی در قیامت میدهند. میگوییم: خدایا این چیست؟» میگوید: در دنیا دعا کردی، صلاح نبود به تو بدهیم، اینحا دادیم. » ذوق میکند و میگوید: عجب! کاش هیچ یک از دعاهای من مستحاب نمیشد و همه را اینجا به من میدانند، اینجا بهتر است. »

خیلی وقت ها بچه به پدر و مادرش میگوید: به من شیرینی بدهید»، ولی پدر و مادر صلاح نمیدانند. مثلا شام خورده، صلاح نیست شیرینی بخورد. مادری بچه اش را دوست دارد، طوری که لقمه را از دهان خودش برمی دارد و له بچه اش میدهد، ولی گاهی برخی چیزها که بچه به آن علاقه دارد، مادر میداند که به صلاحش نیست و آن را به بچه نمیدهد. مثلا غذای سرخ کردنی برای بچه خوب نیست، مادر به او نمیدهد.

خدا هم اینگونه است. ما بعضی چیزها را از خدا میخواهیم که صلاح نیست به ما بدهد اما عقل ما نمیرسد که صلاح نیست! باید بدانیم که هرچه را خدا به ما داده، صلاح ما بوده است. به یکی داده و به یکی نداده است. به کسی که داده، صلاح بوده و به کسی هم که نداده، صلاح بوده است.



در گذشته های دور، جوانکی بوده که در میان مردم بد یمن و بدشگون خوانده می شده. مردم او را فردی می دیدند که پا به هر محلی می‌گذارد، اتفاقی ناگوار رخ می‌دهد و به همین دلیل این جوان در میان مردم بدشانس و بد قدم خوانده می‌شد.

از قضا رسید روزی که این جوان دلباخته دختری در میان اهالی شهر شد. دخترک هم البته دلباخته او شده بود اما به دلیل همان حرف و حدیث‌هایی که پشت سر پسر جوان بود، خانواده دختر با ازدواج این دو مخالفت کردند و دخترک به عقد دیگری درآمد.

جوان عاشق که طاقت دیدن مراسم عروسی دختر مورد علاقه‌اش را نداشت، از شهر بیرون رفت. به دشت و دمن زد و از میان گل‌های دشت، دست گلی مهیا کرد و به آب رودخانه سپرد که از قضا از محل مراسم عروسی می‌گذشت.

کودکانی که در آن حوالی مشغول بازی و طرب بودند، هر یک با دیدن دست گل در آب تلاش کردند تا آن را به دست آوردند. در میان آنها دختربچه‌ای هم بود که از خویشان نزدیک خانواده عروس محسوب می‌شد. دخترک به آب زد و آب رودخانه او را در خود غرق کرد و عروسی به عزا بدل شد.

چند روزی گذشت و جوان عاشق شکست خورده، مغموم به شهر آمد. درحالی که از این پیشامد خبر نداشت. مردم که مدام از این حادثه حرف زدند، او تازه فهمید که عروسی به هم خورده و خانواده عروس داغدار شدند. پس از آن خود ماجرا را برای مردم تعریف کرد و مردم هم به او گفتند: پس آن دسته گل را تو به آب داده بودی».

حالا از آن زمان این ضرب المثل را در مواقعی به کار می برند که بخواهند فردی را از خطای احتمالی بر حذر دارند و می گویند: حواست باشه که دست گل به آب ندهی!». یا اینکه اگر فردی خطایی کرد به آو می گویند که باز دسته گل به آب دادی؟!»


قوی کسی است که نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند، و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!!
هر گاه زندگی را جهنم دیدی، سعی کن پخته از آن بیرون آیی.
سوختن را همه بلدند!!
زندگی هیچ نمیگوید، نشانت میدهد!!
با زندگی قهر نکن. دنیا منت هیچکس را نمیکشد.
یکی رفت و،
یکی موند و،
یکی از غصه هاش خوندو
یکی برد و،
یکی باخت و،
یکی با قسمتش ساختو
یکی رنجید،
""یکی بخشید""
یکی از آبروش ترسید
یکی بد شد،
یکی رد شد،
یکی پابند مقصد شد
تو اما باش،
"""خدا اینجاست."""
با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم،
فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد،
و با خود تکرار می کنم که یادم باشد،
هر آن ممکن است شبی فرا رسد،
و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد،
پس هرگز به امید فردا "محبت هایم را ذخیره نکنم"،
و این عهد به من جسارت می دهد که به عزیزترین هایم ساده بگویم :
خوشحالم که هستید و هستم


مردی
درحال
مرگ بود
وقتی كه
متوجه
مرگش شد
خدا را با
جعبه ای
در دست دید


*خدا* :
وقت رفتنه


*مرد* :
به این زودی؟
من نقشه های
زیادی داشتم


*خدا* :
متاسفم
ولی وقت
رفتنه


*مرد* :
در جعبه ات
چي دارید؟


*خدا* :
متعلقات 
تو را


*مرد* :
متعلقات
من ؟
یعنی
همه چیزهای
من ؛
لباسهام
پولهایم و ـ ـ ـ


*خدا* :
آنها ديگر
مال تو
نیستند
آنها متعلق به
زمین هستند


*مرد* :
خاطراتم چی ؟


*خدا* :
آنها متعلق
به زمان
هستند


*مرد* :
خانواده و
دوستانم ؟


*خدا* :
نه ،
آنها موقتي
بودند


*مرد* :
زن و
بچه هایم ؟


*خدا* :
آنها متعلق به
قلبت بود


*مرد* :
پس وسایل
داخل جعبه
حتما
اعضاي
بدنم
هستند ؟


*خدا* :
نه ؛
آنها متعلق
به گردوغبار
هستند


*مرد* :
پس مطمئنا
روحم است ؟


*خدا* :
اشتباه
می کنی
روح تو
متعلق
به من است


مرد با اشك
در چشمهايش
و باترس زیاد
جعبه در دست
خدا را گرفت
و باز كرد ؛
دید خالی
است!


مرد
دل شکسته
گفت :
من هرگز
چیزی نداشتم ؟


*خدا* :
درسته ،
تو مالك
هیچ چیز
نبودی !


*مرد* :
پس من
چی داشتم ؟


*خدا* :
لحظات زندگی
مال تو بود ؛


هر لحظه  که
زندگی کردی
مال تو بود .


زندگی
فقط
لحظه ها
هستند

قدر
لحظه ها را
بدانیم و
لحظه ها را
دوست
داشته
باشیم
آنچه از سر گذشت ؛ شد سر گذشت

حیف بی دقت گذشت ؛ اما گذشت!

تا که خواستیم یک دو روزی» فکر کنیم

بر در خانه نوشتند؛ ⇦در گذشت


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محمدصدرا